۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

حکایت رهایی

حکایت حکایتِ رهایی‌ست،میرویم تا آزاد شویم از بند نفس‌ لعنتی؛اصلا راستش را بخواهید فرار میکنیم از روزمره‌های دست و پاگیر.این زمین میدانی‌ست برای جنگ،جنگ با «من»؛باید برای آزادی از میان سیم خاردار نفس،هزینه داد؛و ما در به در این خاک هاییم برای این مهم،گرچند رصد که میکنیم میبینیم بیشتر دنبال خاک بازی هستیم تا خاک شدن؛خسته شدیم ازین نفس بی سر و پا که اینقدر بهایش داده شد و رسم رهایی نیاموخت...

تصویر متن +
  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • parsaman
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷

    معراج کودکی

    کودکی‌هایمان پر بود از تلاطم میان پله ها و صحن این بناهای چوبین عرفانی؛با پاهای کوچک و کم توان پله هایشان را چنان جانانه بالا میرفتیم که انگار هفت آسمان را طی کردیم و رسیدیم به معراج و اوج؛بی دلیل هم نبود اشتیاق این پرواز،آنقدر شنیده بودیم از متوسل شدن دور و بری هایمان به این بناهای چوبی که در ذهن کودک و کوچکمان اینجا به عنوان «معراج» ملکه شده بود؛که بیراه هم نبود!اگر یک دهه با طبل های کوچک و زنجیرهای کوچکمان خودمان را به زور هم در میان بزرگترهای زنجیر زن و طبل زن جا میکردیم؛تا به بالای این چوبین بنا نمیرفتیم و از اوج به زمین نگاه نمیکریم مُحرممان مُحرم نبود و عزاداریمان ناقبول!مادر هم با همه‌ی محدودیت‌هایی که برایمان در نظر داشت و همه‌ی مراقبت ها مثل زمین نخوردن و ... وقتی دلمان هوس به معراج رفتن را میکرد،بدون دلواپسی رهایمان میکرد!عجب حالی و عجب هوایی بود بالای این ساق‌نفار های جان!چقدر به اوج رفتن بچگی‌هایمان را دلتنگم؛آخر دیگر نه از آن دل صاف و ساده خبری هست و نه از آن معراج‌ عرفانی ذهنمان؛ساعت به وقت دلتنگی و دل سیاهی؛همین

    تصویر متن +
  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • parsaman
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷