«هجرت» علاج دردهایمان بود، دنیا در قفسمان کرد ..
حیرانیم! مثل طوفانی خسته که مجالی برای وزیدنش نیست، همچون موجی که هیچ دولت دریا ندارد؛ ما از دست عشق فرصت رویا نداشتیم ..
خوش به حالش؛ حتما شب فراق دوست را ندیده است که می گوید «یلدا» درازترین شب سال است! آن که از رحیل یار به سوگ ننشسته باشد، «شام فراق» چه داند؟! حتما در حوالی کوچه ی تشویش در انتهای بن بست فراق، یک نیستان ناله از نایش نچکید و روبرویش راه دشوار تا محراب دوست را ندید که از بلندی یلدا حرف میزند.حتما در خلوت شب های سرد و طولانی فراق، بی قرار، دیوان خوان قصیده و غزل های آرمیده در نگاه آخر دوست نبود؛ که حرف خزان و شب آخر طولانی اش را میزند! راستی ما حتی خوب خداحافظی نکردیم و رفتیم ...
من [ فرهادم ]!دوباره آمده از دشت های دور،از کوه های سخت،از شهید شیرین،از نسل شور بخت... [ دستهایم ] میراث خور تاولهای آفتاب خورده،وامدار تیشه،پرچمدار عشق... من [ فرهادم ]!از انحنای پیچ جاده های زمان آمدم،آنجا که عشق کمر جاده را هم خم کرد... اما [ شیرین ]!دوباره طاقت شنیدن ضجه های مرا نداشت،نخواست دوباره بیاید!و من [ فرهاد بی شیرینم ]!شاید بمانم شاید بمیرم شاید...