آه از نبودن سایه ی آن ها در زندگی عجیب و غریب دست ساخته ی بی نورِمان؛بَنّایی را بلد نیستیم که درست بسازیم؛بغض امانمان را گرفتهست.اگر نباشید سر به زانوی کدام لاله بگذاریم که همدرد چشمان خونبارمان باشد؟!دست خواهش را کاسه ی نیاز کدام شبنم کنیم؟درست است من همیشه همان مهمانِ سرگردانم اما چه باید کرد؟روزگار اندوه آوریست اگر نباشید،تعارف که نداریم!گرچند شما که همیشه هستید و ما راه گم کرده ایم؛لطفی کنید و دوباره نه چندباره نه هزارباره راه نشانمان بدهید...
یک مسلمان راه آن بیابان سرد و ساکتِ وِرد زبان خَلق را نشان دهد،باید سر به آن بیابان بگذارم... حتما آنجا شایسته ترین است برای رهایی از فشار و سنگینی بغض های این شب ها،راحت می شود فریاد زد،آه کشید... شاید با ستاره های آن برهوت بشود حرف زد،بشود به آنها فهماند سوختن را،بشود آن ها را متوجه این غم کرد،خلق را که نشد... شاید ماهِ آن بیابان شنید و دید و به حالمان،رخت تیره بر تن کرد و گرفت!در شهر که عزیزترین هایمان هم به ریشمان خندیدند و باور نکردند،راه نشان بدهید،شاید بیابان گریست...