گفتم بنویسند برایت...مهدی برایت نوشت : "روی پای ارباب".دیگری با
دیدن قاب تصویرت خنده بر لب گفت از آخر مجلس چیدنش.باقری نامی شهادت را طلب
کرد.عکاس جنگی مجازستان میگفت بوی گل میدهی.سد مجتبی به رازی که در عالم
پی بردی اشاره کرد.مهندس نوشت:عطر اینجاست و هی شوق پریدن در من؛وای اگر
این گره های کفنم کور نبود.دیوان این چنین گفت:شتک زده ست به خورشید خون
بسیاران.دلداده ی چذابه عاشقی سینه سوخته،بی ریا در نقش گمنامی را در
تفسیرت نوشت.حبیبی از سادات گفت: وقتی شیپور جنگ نواخته میشود فرق مرد از
نامرد معلوم میشود."زیبا بود این سان معراج انسانی" این را مقداد برایت
گفت.طبیب احمدی یک دنیا حرف داشت،اما میگفت کلمه ای نیست برای توصیف این
قاب.چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست؛کرمانی چنین گفت.تمنای وصال
از این قاب چنین برداشت کرد:"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود".
"مرد" کلمه ای بود که امتداد نور برایت انتخاب کرد.علی اکبر،گمنامی را
قشنگتر دانست.نجوای بی دل یا لیتنا معهم بود.چندین نفر در وصفت چیزی جز "سه
نقطه" نیافتند؛بعضی ها هم چیزی جز "شرمنده ایم".سیاهوشی معتقد بود خون
عشاق سر وقت خودش خواهد ریخت.محمد به دوشکا،به قناصه به خمپاره شصت برایت
خواند؛و بسیار حرف های دیگر که شاید از حوصله خارج شود؛میان این همه اما
یکی نوشت:مراقب خودت باش!انگار پتکی به سرم خورد؛راستش خودمان هم خسته
شدیم ازین نفس بی سر و پا که اینقدر بهایش داده شد و رسم رهایی
نیاموخت؛باید مراقب بود؛باید تمرین کرد...