حکایت حکایتِ رهاییست،میرویم تا آزاد شویم از بند نفس لعنتی؛اصلا راستش را بخواهید فرار میکنیم از روزمرههای دست و پاگیر.این زمین میدانیست برای جنگ،جنگ با «من»؛باید برای آزادی از میان سیم خاردار نفس،هزینه داد؛و ما در به در این خاک هاییم برای این مهم،گرچند رصد که میکنیم میبینیم بیشتر دنبال خاک بازی هستیم تا خاک شدن؛خسته شدیم ازین نفس بی سر و پا که اینقدر بهایش داده شد و رسم رهایی نیاموخت...