++ گاهی نیاز به نوشتن نیست،باید حرف زد...
یک مسلمان راه آن بیابان سرد و ساکتِ وِرد زبان خَلق را نشان دهد،باید سر به آن بیابان بگذارم... حتما آنجا شایسته ترین است برای رهایی از فشار و سنگینی بغض های این شب ها،راحت می شود فریاد زد،آه کشید... شاید با ستاره های آن برهوت بشود حرف زد،بشود به آنها فهماند سوختن را،بشود آن ها را متوجه این غم کرد،خلق را که نشد... شاید ماهِ آن بیابان شنید و دید و به حالمان،رخت تیره بر تن کرد و گرفت!در شهر که عزیزترین هایمان هم به ریشمان خندیدند و باور نکردند،راه نشان بدهید،شاید بیابان گریست...
هر شب همان حوالی وصال هوا هم دلش میگیرد ردی از تو نیست و من کنار قدمگاه هایمان در شهر فرداهای نامعلوم،استشمام میکنم عطر به جا مانده از وجودت را؛حضورت هیچ وقت رفتنی نیست!
++ راستی قالب جدیدمون مبارک :)